در کارگاهی کوچک و دنج، در گوشه‌ای از شهر رنگین‌کمان، زن بافنده‌ای مهربان به نام ننه گل زندگی می‌کرد. ننه گل سال‌ها بود که با عشق و مهارت، جوراب‌های رنگارنگ می‌بافت. هر جوراب، مثل یه تکه از قلب مهربانش بود. اما این بار، چیزی متفاوت در انتظار او بود.
یه روز صبح، ننه گل با نخ‌های زرد و درخشانی که از بهترین پشم گوسفندان کوهستانی تهیه شده بود،  شروع به بافتن یه جوراب کرد. در حالی که انگشتان چابکش با مهارت نخ‌ها را به هم می‌بافتند، آفتاب ملایمی از پنجره‌ی کارگاه به داخل می‌تابید و نخ‌های زرد را مثل طلا می‌درخشاند. ننه گل با هر رج بافتن،  آرامش و شادی خاصی را احساس می‌کرد.
در حالی که آخرین رج را می‌بافت، یه حس عجیب و غریب به او دست داد. انگار یه روح کوچولو در داخل جوراب زرد در حال شکل گرفتن بود. وقتی بافت جوراب تمام شد، ننه گل یه جوراب زرد رنگ و بسیار زیبا را در دست داشت. اما این جوراب متفاوت بود! روی پاشنه‌ی  آن، یه لبخند کوچک و شیرین به چشم می‌خورد.
ننه گل با تعجب به جوراب نگاه کرد. اون حس می‌کرد که این جوراب یه شخصیت خاص داره! اون جوراب رو با عشق و مهربانی در آغوش گرفت و اسم آن را "توپا" گذاشت.

توپا از همون لحظه‌ی اول یه جوراب خیلی شاد و بازیگوش بود! اون همیشه در حال پرش و رقص بود و به همه لبخند می‌زد. نخ‌های زرد درخشانش مثل پرتوهای خورشید می‌درخشیدند و لبخندش، مثل یه آفتاب کوچولو، هر کسی رو گرم می‌کرد.ننه گل توپا را خیلی دوست داشت و همیشه از او مراقبت می‌کرد. توپا هم همیشه در کنار ننه گل بود و به  او کمک می‌کرد. آن‌ها با هم لحظات شیرین و فراموش‌نشدنی را تجربه کردند. توپا با لبخند همیشگی‌اش، شادی و امید را به زندگی ننه گل هدیه می‌داد.
و اینگونه بود که توپا، جوراب زرد خندان، به دنیا آمد و با لبخند همیشگی‌اش، شادی و امید را به همه هدیه می‌داد.